*: ” رودزهايم “ ؟
اين قطار چرا امروز از اين طرف اومده ؟
خوب , به هر حال تا نيم ساعت ديگه ميرسم خونه
… چقدر خستهام … از صبح ساعت 6 كه اومدم از خونه بيرون تا حالا كه دارم بر ميگردم , بيشترش را توي قطار بودم…
ولي تازه ساعت 4 هست و خيلي زوده ، دلم نمي خواد الان برم خونه ، اونم توي اين بعداز ظهر دلگير يكشنبه
‹‹ چند دقيقه بعد به آرامي از يكي از كوچه هاي باريک و سنگفرشي ” رودزهايم “ در حال بالا رفتن هستم اين چندمين باره كه توي اين كوچه پرسه ميزنم ولي اينبار ” تنها “…
بر خلاف هميشه زياد شلوغ نيست و ميشه راحت راه رفت.
از كنار مهمانخانهها يكي يكي ميگذرم….صداي انواع موسيقي با يكديگر در هم آميخته …
اين يكي صداش بلندتره….››
*: اوه اوه , از اين آهنگهاي محلي هم هست كه ” تو “ خيلي دوست داري.
اگر بودي شك ندارم، چشمهات را ميبستي و در گوشهات را ميگرفتي و با گفتن ” واي خداي من “ سرعتات را زياد ميكردي تا زودتر از اين منطقه دور شي.
ناگهان بر ميگردم و داخل همان مهمانخانه ميشوم.
نميدانم چرا !
شايد ميخوام ببينم اين آهنگها چيه كه ” تو“ اينقدر لجت ميگيره ازشون … شايد هم از لج ” تو“ .
‹‹ دخترك 19 – 18 سالهاي ضمن خوش آمد گويي, ميزي را نشانم ميدهد. چهرهاي سفيد با لپهاي گل انداختهاي دارد كه نشان ميدهد از اهالي شهر نيست.
شايد هم از مشروب زياد چهرهاش اينگونه گلگون شده .
” منو “ (Menu) را به دستم ميدهد , بدون نگاه كردن به ” منو “ سفارش ميدهم
Ein Glass Wein bitte……Rote wein bitte !
با چه حرارتي در مورد انواع ” شراب قرمز “ موجود توضيح ميدهد.
با حالتي خشك حرفش را قطع ميكنم و ميگويم :
” نوعش فرقي نميكنه “
آرام ميرود…
از پشت سر نگاهي به او مي اندازم .
*: طفلك بد جوري خورد توي ذوقش.
اگه چند لحظه بيشتر صبر ميكردي حرفاش تموم شه، اينجوري نميشد.
اصلا به ديگران چه مربوطه كه تو با خودت درگيري داري؟
بايد يك جوري از دلش در بيارم.
‹‹ مهمانخانه دكوراسيون چوبي زيبا و آرام بخشي داره , ولي صداي موزيكش گوش خراشه , اما موزيك زنده هميشه جذابيت خاص خودش را داره , حتي اگر اين نوع موزيك باشه.
بازيگوشي يك كودك شيطون ، نگاهم را به سمت ميز كناريم ميكشاند،ميز مملو از ظروف خالي و پر است .
*: اينها چه شونه ؟
انگار از سال قحطي اومدن، با چه ولعي دارن ميخورن.
درست عين مومنين خودمان، پس از تعيين تكليف امام حسين و شمر و يزيد.
شايد اينها هم از مومنين ” ارتدكس “ هستن .
قيافه شان هم به روسها ميخوره
‹‹ همان موقع مادر بچه، چيزهايي را به پسرك شيطون، گوشزد ميكنه كه چند كلمهايش را فهميدم …
بله ، حدسم درست بود … روساند !
صداي همهمهاي نگاهم را به سمت در مهمانخانه ميكشاند, تعداد زيادي زن و مرد پير، در حال ورود به مهمانخانه هستند . لهجه اطريشيشان، نشان ميدهد از راه دوري آمده اند…چند تاشون هنوز نرسيده ميپرند وسط گود.
*: بد بختها !
انگار بد جوري قر تو كمرشون خشكيده . چه لذتي از اين آهنگ دارن ميبرند.
معلومه خيلي خاطره ازش دارن.خاطراتي كه احتمالا مربوط به سالهاي جنگ دوم و بعد از اونه ،همون موقع كه اينها جوان بودن، البته اگر الان هم اسمشون را بشه گذاشت پير.
روحيه و اميد به زندگيشون از همه جوانهاي ايران بيشتره …
‹‹ با كنجكاوي، شعف اين گروه اطريشي كه تقريباً مهمانخانه را پر كردهاند دنبال ميكنم كه نگاهم به ميز روبرو درست در آنسوي مهمانخانه ميافتد , زن جواني خيره شده به من…
خودم را به كوچه علي چپ ميزنم و نگاهم را به ديگر سو ميگردانم…اما كنجكاوي امانم نميدهد، بار ديگر همان سمت را نگاه ميكنم.
*: عجب !
هنوز داره همان جور نگاهم ميكنه، اين اولين باره كه توي اين ديار با چنين صحنه اي روبرو ميشم.
شكل و شمايل و تيپش به مانكنها ميخوره , شايد هم هنرپيشه يا خواننده باشه.
اون 2 تا ” قل چماق “ هم كه باهاشن، حتما ” بادي گاردشن“.
بذار ببينم چيزي به سر و صورتم نچسبيده.دستي به سر و صورتم ميكشم و نگاهي هم به لباسهايم مياندازم .
نه ، ظاهرا كه همه چيز عاديه.
اي بابا !
هنوز داره نگاه ميكنه و اينبار لبخندي هم ميزنه .
فورا نگاهم را ميدزدم.
انگار نه انگار كه چيزي ديدم. كم مونده از تعجب شاخ در بيارم.
نكنه كارگردان يا فيلم نامه نويسه ؟!
و ” كاراكتر “ من رو براي نقش يك ” آدم مفلوك “ داره بررسي ميكنه…
نميدونم…
ولي هر چي هست اصلا برام مهم نيست, اون آزاده هر جور دوست داره زندگي كنه يا فكر كنه .
‹‹ دخترك مهماندار، گيلاس شراب را جلويم ميگذارد و ميگويد :
شراب تاكستان , تپه هاي رو به آفتاب ” رودزهايم “ را براتون آوردم .
*: ” تپه هاي رو به آفتاب رودزهايم “ را خوب ميشناسم.
روزهاي آفتابي وقتي از اون طرف ” راين “ از بالكن خونه، آنها را ميديدم چقدر بهشون حسوديم ميشد …
راستي چند وقته آفتاب را نديدم؟ !
صداي دخترك وقتي ميپرسه:
چيز ديگهاي لازم دارين ؟
من را به خودم مياره.
ميخواهم تشكر كنم كه يادم ميافته با خودم قرار گذاشتم يك جوري اون برخورد تندم را از دلش در بيارم , پس مايع تشكر را چند درجه غليظ تر ميكنم و با تبسمي ميگويم :
Vielen dank !
لبخندي از رضايت بر صورت دخترك نقش ميبندد.
از جيبش فندكي را بيرون ميآره و شمع روي ميز را روشن ميكنه.
و باز هم تشكري ديگر از جانب من
Danke sehr !
‹‹ در حال نوشيدن، نگاهي به سمت چپ مهمانخانه مي اندازم.
*: اي بابا !
اينها خسته نميشن ؟
90تا 85 سال سن بايد داشته باشن، ولي از لحظهاي كه آمدن دارن ميرقصن.
فرقي هم براشون نميكنه كه آهنگ چي باشه. انرژي يك Teenage را دارن .
ببين چه نگاه عاشقانهاي به هم ميكنن.اون 2 تا چقدر رمانتيك همديگر را بغل كردن.
انگار همه ” زندگي “ را يكجا در آغوش كشيدن.
اون وقت جوانهاي 30 -20 ساله ما ميگن از ما ديگه گذشته و پير شديم.
دز 50 -45 سالگي هم براي مرگ ثانيه شماري ميكنن.
‹‹ در همين موقع صحبتهاي يك نفر به زبان ايتاليايي، من را متوجه خودش ميكنه .
اولش يه كم جا خوردم .همان خانم جواني هست كه چند دقيقه پيش ميخ شده بود به من.
م : متاسفم من ايتاليايي بلد نيستم .
ف : ولي من فكر ميكردم ايتاليايي هستيد…
خيلي چهرهتان برام آشناست…
شما هيچ وقت ايتاليا بوديد ؟
م : نه متاسفانه
ف: آلماني هم كه نيستيد
م: نه , ايرانيام !
ف : اوه….” ايران “ ، ”کومینی“ ، ” حیجاب “ و دستش را شكل هفت تير ميكنه و ميگه ” بوم بوم “…
‹‹ دلم ميخواست زمين دهن باز كنه و …
چنان از اين ضربه گيج شده بودم كه انگار اون گلولهها را وسط مخام شليك كرده ديگه نفهميدم داره چي ميگه …
فقط اينكه اسمش ” فرانكا “ هست و يك گروه موزيك هستن كه تا يك هفته ديگه اينجا شبها برنامه دارن…››
ف : ما تا چند دقيقه ديگه برنامهمان را شروع ميكنيم , ميخواستم ازتون بخوام تنها نشينيد و با ما همراهي كنيد .
م: ممنون !
ولي من الان خيلي خستهام
ف : پس ” تا بعد “
م : تا بعد !
اين جمله (( ” ايران “….”کومینی “….”حیجاب“….” بوم بوم “ )) داره عين بمب سرم را منفجر ميكنه…
چه هويتي پيدا كرديم !
خشم همه وجودم را گرفته …
”فرانكا“ كارش را شروع ميكنه،صداش عاليه.
در مجموع همه خصوصيات لازم براي يك ” ستاره پاپ “ شدن را داراست , فقط كافيه دست اندر كاران RTL كشفاش كنن.
توي جيبام هر چي دنبال فندك ميگردم پيداش نميكنم.
نگاهم به شمع ميافته
هميشه عاشق روشن كردن سيگار با شمع بودم
ولي اينجا …
بي خيال هرچه بادا باد.
*: راستي شمعي كه چند ساعت پيش روشن كردم بايد الان آخرين دقايق سوختناش باشه.
اون وقتها هر وقت دلم ميگرفت وقتي كه ميخواستم با خودم خلوت كنم يا به معنويت پناه ببرم ، يكراست ميرفتم شاه عبدالعظيم و كنار ضريح امامزاده طاهر مينشستم، همانطور كه اينجا هم هر وقت همان حالت بهم دست ميده ميرم ” كلن “ توي كليساي Dom
فضاي خاصي داره كه جاي ديگهاي حساش نكردم , درست مثل همان امامزاده طاهر.
رفتم توي ” نمازخانه “ و يك شمع روشن كردم.
نه براي هيچ مردهاي
بلكه براي دورهاي از زندگيم كه علي رغم عظمت و تقدسش برام به خاطر حفظ تداوم زندگي ، بايد از بين ميرفتن.
رقص شعلههاي شمع افكارم را به 26 ساعت قبل ميبره.
م : دارم ميرم بيرون تا 2-1 ساعت ديگه بر ميگردم
آ : مگه ناهار نمي خوري ؟ چند بار آمدم صدات كنم خواب بودي
م : نه , مرسي , الان ميل ندارم
آ : قهوه و چاي آمادست
م : از اين يكي دیگه نميشه گذشت.
آ : بيا بشين همه چيز را آوردم اينجا… منتظر بودم بيدار شي .
م : مرسي !
آ : اگه فندك همراهت هست، ميشه اين شمع را روشن كني ؟
م : چه سبز خوش رنگيه … من عاشق اين رنگم
آ : ميدونم !
م : اينجا چه خبره از شكلات … انواع شكلاتهاي مورد علاقه من
آ : براي تو گرفتم
* با پيش كشيدن حرفهاي متفرقه قصد اتلاف زمان را داشتم كه…
آ : ميدوني كه ميخوام باهات حرف بزنم ولي اگه الان عجله داري بري ميتونيم بذاريم براي بعد…
م : نه , فقط ميخواستم برم قدم بزنم
آ : خيلي وقته كه با هم بيرون نرفتيم
م : آره… ولي فكر كنم خودت اينطور ميخواستي
آ : تو به من ميگفتي بيا و من نمي آمدم ؟
م : مگه قبلا ميگفتم ؟!
آ : قبلا ديگه گذشته …
ميدوني كه من 2 ماهه تغيير كردم و به اين نتيجه رسيدم كه تو در تمام اين مدت حق داشتي و از تو ميخوام همه حوادث يكسال گذشته را فراموش كني.
اما توي اين 2 ماه هر چي ميخوام بهت نزديكتر بشم تو بيشتر از من دور ميشي.
ضمن اينكه سكوتت خيلي داره اذيتم ميكنه , تقريبا تو اصلا با من حرف نميزني.
ميدونم روزاي سختي را پشت سر گذاشتي ولي براي منم همينطور بوده.
م : ولي فكر نميكني اين روزاي سخت براي من و تو خيلي فرق داشته ؟
درسته كه به جرم یک عشق ممنوعه ، هر دو مورد خشم خدايان ،واقع شديم ولي نوع محكوميت مون فرق ميكرد…
دست و پا و دهن من را بستند و محكوم كردند به بيرون آوردن دلي كه رويين تن بود.
جوري كه نه تكان ميتونستم بخورم نه حتي يك آه بكشم.
ولي وحشتناك ترين قسمت داستان اين بود كه تو را مامور انجام اينكار كردند كه با وظيفه شناسي تمام ، روزي هر چند بار كه لازم بود اينكار را ميكردي.
آ : دونستناش براي تو كار سختي نيست.
شكسته شدن يك عشق !
تو تنها مردي بودي كه در تمام زندگيم به قلب من نفوذ كرد و اون رو تسخير خودش كرد و حالا شكسته شده بود.
بهتره بگم همه هويتم , افكارم , اعتقاداتم و هر چي كه داشتم شكسته شده بود.
م : بله ميدونم !…
و خدايان ، ظرف چند ساعت از تو يك بمب اتمي سيار ساختند با ضامن كشيده !
آ : ولي تو واقعا كمكام كردي، شايد من نمي تونستم يك ثانيهاش را تحمل كنم ولي تو كردي و اگه حتي از چيز هاي ديگه بگذريم همين مساله…
م : ميدونم چي ميخواي بگي ولي بهتره حرف از گذشته را تموم كنيم. هر دو خوب ميدونيم كه چي بوده يا چيكار كرديم .
دست كاريه يه زخم كهنه هيچوقت فايدهاي نداشته .
الان از من چي ميخواي ؟
يا بهتره بگم چكار بايد انجام بديم ؟
آ : من ميخوام همه چيز برگرده سر جاي خودش مثل يک سال پيش
م : ولی این غیر ممکنه، مگه ما سنگ بوديم ؟
حتي سنگها هم توي اين يكسال تغيير كردن چه برسه به ما
ببينم خود تو همون آدم يكسال پيش هستي ؟
آ : نه !
م : منم نيستم… حتي ديوارهاي اين خونه هم نيستن… همه جهان در هر لحظه در حال تغييره… اگر با حركت اين جهان حركت كرديم زندهايم و زندگي ميكنيم ولي اگه بخواهيم جا بمونيم اولش عين مرداب ميشيم و در نهايت هم طبيعت با همه عناصري كه بخواهند سد راه زندگي بشن خيلي خشن برخورد ميكنه.
من از تو تعجب ميكنم كه چرا دوباره بين دو راهي ايده آليسم و رئاليسم گير كردي ؟
يك بار ديگه هم ما در همين موقعيت بوديم.
اون موقع با قضيه ايده آليستي برخورد كرديم و ديديم كه چي شد.
امروز ما يك تجربه با ارزش داريم.
به قول خودت عشق محدوديت نداره.
ضمن اينكه عشق قراره سرچشمه زندگي باشه نه سد راه آن
همانطور كه عشق با خود خواهي هم هيچ نسبتي نداره.
عشق بين ما هم، چون زنده بوده در طول اين سالها در حال تغيير شكل بوده در عين حفظ ماهيت …
هر چند كه مدتيه به تراژدي شبيهه و ميدونيم اين تراژدي را ديگران براي ما نوشتن ولي خوشبختانه اين امكان را داريم كه آخرش را خودمون بنويسيم…البته با در نظر گرفتن همه واقعيتها…
مهم اين بود كه تا سر حد ممكن تلاش خودمون را كرديم ولي امروز ميدونيم يك ساختاري ما را احاطه كرده كه نميشه در اين زمان دست به تركيبش زد.
آ : خوب چكار بايد كرد ؟
م : صبر , سكوت و زندگي !
اون كاري را كه ما نميتونيم انجام بديم زمان به طرز فوق العادهاي انجام خواهد داد و طبيعت هم براي تداوم زندگي همه اجزاعاش را تغيير ميده و تا آن زمان بايد سكوت كرد چون باز هم تجربه ميگه كه از بين تمام راهها عاقلانه ترين راه براي ما همين سكوته.
و براي اينكه مرداب نشيم و يا مورد خشم طبيعت واقع نشيم، بايد زندگي كنيم حتي اگر لازم باشه از با ارزشترين چيزهامون بگذريم و شايد راهش اين باشه كه فرض كنيم همه اين سالها و وقايع يك رويا بوده درست مثل همه اتفاقات ديگهاي كه وقتي ميگذرن،تبديل به يك رويا ميشن و فقط تجربهاي را از خودشون باقي ميگذارن.
يادت باشه تجربهاي كه ازش استفاده نشه به هيچ دردي نميخوره.
آ : سكوت
* مدت اين سكوت چنان طولاني شد كه چند بار براي رهايي از فشار سنگيناش به بالكن پناه بردم …
و بالاخره…
آ : ظاهرا درسته !
اين تقريبا همون راه سومي هست كه يک روز حرفش را زديم و بعد افسوس ميخورديم كه چرا انتخابش نكرديم.
م : دقيقاً
آ : البته من هنوز دقيق فكر نكردم اگر نكتهاي به نظرم رسيد بعدا ً باهات حرف ميزنم
م : باشه !
آ : يك چيز ديگه…
البته شايد نيازي به تكرارش نباشه …
ولي چون قراره كه ديگه در اين زمينه حرف نزنيم به عنوان آخرين جمله شايد گفتنش بد نباشه كه تو هميشه قسمتي از قلب منو داري…
برات آرزوي خوشبختي ميكنم …
م : منم همينطور , ضمن اينكه ايمان دارم كه ميدوني اين تصميم , سخت ترين , سنگين ترين , دردناك ترين و تلخ ترين تصميم زندگيمه.
آ : ميدونم !
م : خوب حالا مي آيي بريم بيرون ؟ بعدا نگي نگفتم !
آ : نه , مرسي . فكر كنم الان همراه و هم صحبت خوبي نيستم.
ميخوام يه كم پشت ” كلاوير “ بشينم.
م : منم حقيقتاش ديگه حالشو ندارم برم ضمن اينكه ترجيح ميدم موزيك گوش كنم , اونم موزيكي كه تو ميزني…
” كاپوچينو“ ميخوري درست كنم ؟
آ : ميدوني كه هيچوقت نه ، به اين قضيه نميتونم بگم !
* موزيك را شروع كردي ” خوابهاي طلايي “…
انگار توي بدنم سرب مذاب ريختن !
‹‹ صداي گارسون وقتي ميپرسه شما چيز ديگهاي لازم داريد ؟ … رشته افكارم را پاره ميكنه…
وقتي به خودم ميام ميبينم گيلاس خالي را توي دستم گرفتم››
م : ” … “ داريد ؟
گ : جزو منو نيست ولي قيمتش ” … “
م : عيبي نداره
گ : همين الان !
م : متشكرم
* : بي اختيار نوشيدني مورد علاقه ” تو “ يا بهتره بگم هردومون را سفارش دادم…آخرين بار كه با هم خورديم روز تولدم بود… اون موقع هنوز توي دوران جنگ بوديم ولي تو به مناسبت تولدم پرچم جنگ را زمين گذاشتي … چقدر خوش گذشت… آرزو ميكردم هيچوقت اون روز تموم نشه … اما اون روز هم تموم شد ولي تو خوشبختانه بعد از اون هيچوقت پرچم جنگ را بهدست نگرفتي و براي هميشه نابودش كردي …
بهترين هديهاي كه تا حالا به مناسبت تولدم گرفتم…
گ : ” … “ براي شما !
م : خيلي ممنون
گ : چيز ديگهاي ؟
م : نه مرسي
‹‹ فرانكا آهنگي را شروع ميكنه كه به سختي ميتونم جلو اشكم را بگيرم ››
· : اوه نه، چرا الان ؟…
به سختي ليوان را در دستم ميگيرم و آهسته به همراه خواننده زمزمه ميكنم :
Maybe it’s intuition
But some things you just don’t question
Like in your eyes
I see my future in an instant
And there it goes
I think I’ve found my best friend
I know that it might sound more than
A little crazy but I believe
I knew I loved you before I met you
I think I dreamed you into life
I knew I loved you before I met you
I have been waiting all my life
There’s just no rhyme or reason
Only this sense of completion
And in your eyes
I see the missing pieces
I’m searching for
I think I found my way home
I know that it might sound more than
A little crazy but I believe
I knew I loved you before I met you
I think I dreamed you into life
I knew I loved you before I met you
I have been waiting all my life
A thousand angels dance around you
I am complete now that I found you
I knew I loved you before I met you
I think I dreamed you into life
I knew I loved you before I met you
I have been waiting all my life
…
و آنگاه شوكران سكوت را تا انتها سر كشيدم …
چهارشنبه 24 دی 1382