شاپری گریه میکرد
هی خدا خدا میکرد
برای اومدن ِ
یک گل سرخ
دعا میکرد
آخه همزبون میخواست
برای رهایی
از تنهایییاش
یک گل ِِ مهربون میخواست
ماه ُ خورشید ُ
زمین ُ آسمون
دست دادن
به دست ِ هم
تا برای شاپری
گل ِ سرخی بیارن
در نهایت
توی یک
صحرای دور
گل ِ سرخی
پیدا شد
عاشق شاپری و
نابودی تنهایی شد
یک شبی
خراب و مست
گل اومد
تو گلدون ِ
اتاق ِ شاپری نشست
شاپری
برای گل
قصه میگفت
فصههایی
همه پر غصه میگفت
با اینکه
شاپری
خیلی با گل
اختلاط میکرد
ولیکن
تو عالم ِ خودش بود
و کم به گل
الطفات میکرد
گاهی وقتا
آشتی بود
گاهی وقتا
قهر میکرد
گل ُ تو سرما
و باد رها میکرد
شاپری
انگار نمیدونست
که گل
غذا میخواد
آب ُ عشق ُ
نور میخواد
گل هماش
از اشکای
چشم ِ خودش
سیراب میشد
گاهی سرخورده میشد
گاهی دل مرده شد
توی گلدون ِ
اتاق ِ شاپری
کمکماک داشت
دیگه پژمرده میشد
شاپری
قدر ِ گلاش را ندونست
انگاری جنس اون ُ
از سنگ و آهن میدونست
گل دیگه
نایی نداشت
تاب ِ موندن
توی سرما رو نداشت
رفت و دستاشو
توی دستای
خاطره گذاشت
شاپری
این ُ که دید
با طعنه گفت:
میدونستم
که گلا بی صفتن
میرن و آدم ُ
تنها میذارن
گل صدای شاپری ُ
میشنید و زار ُ زار
گریه میکرد
همه گلبرگای پرپر شداش ُ
توی باد رها میکرد
شاپری
باز دوباره
ناله میکرد
هی خدا خدا میکرد
برای اومدن ِ
یک گل ِ سرخ
دعا میکرد
ماه ُ خورشید ُ
زمین ُ آسمون
نگاه میکردن همشون
برای اومدن ِِ
یک گل ِ سرخ ِ کاغذی
واسه ٔٔ شاپری ِ
قصه ٔ ما
دعا میکردن همشون.
سه شنبه 19 اسفند 1382